داستان نوجوان | یاران کوچک
  • کد مطالب: ۱۷۴۲۶۸
  • /
  • ۱۸ مرداد‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۵:۱۹

داستان نوجوان | یاران کوچک

دیگر بدشانسی از این بیشتر نمی‌شد. مامان را با هزار بدبختی راضی کرده بودم که اجازه بدهد با بچه‌های همسایه برویم پارک اما...

بهاره قانع نیا - دیگر بدشانسی از این بیشتر نمی‌شد. مامان را با هزار بدبختی راضی کرده بودم که اجازه بدهد با بچه‌های همسایه برویم پارک اما همان لحظه‌ی اولی که در را باز کردم تا قدم در کوچه بگذارم، با چشم‌های رنگی و دماغ چاق و لبخند گشاد و ۳۲ عدد دندان نامرتب الیاس روبه رو‌شدم.

قلبم فرمان داد همان‌جا در را محکم ببندم و خودم را توی خانه حبس کنم اما مغزم از قهر و غضب خاله‌جان اشرف ‌ترسید. خاله‌جان اشرف خاله‌ی مامانم بود و الیاس، نوه‌ی یکی‌یکدانه‌اش که از من چند سالی کوچک‌تر اما بسیار پرروتر بود و انگار از بد حادثه، همان لحظه آمده بودند خانه‌ی ما برای احوالپرسی.

در حالی که توی دلم اشک می‌ریختم، با صدایی که سوز صدها بغض در آن موج می‌زد، سلام کردم و گفتم: «خیلی خوش آمدید! بفرمایید داخل!»

خاله‌جان اشرف با خوش‌حالی سرم را بوسید و گفت: «سلام گل‌پسرم! به سلامتی جایی تشریف می‌بردی؟»
آه کشیدم ‌و گفتم: «جای خاصی نمی‌رفتم. می‌خواستم یک سر تا پارک سر کوچه بروم. آخر، به مناسبت ماه محرم، توی پارک محله‌مان غرفه‌های فرهنگی‌هنری راه انداخته‌اند و بابای دوستم، عباس، مسئول غرفه‌ی سفالگری است.»

هنوز حرفم تمام نشده بود که الیاس ۳ متر پرید هوا و گفت: «هورا! من عاشق سفالگری‌ام!»
بعد، بی‌آنکه نظر مرا بخواهد، رو کرد به خاله‌جان اشرف و با لحنی التماس‌آلود گفت: «مامانی، اجازه می‌دهی من هم با بنیامین بروم سفالگری یاد بگیرم؟ قول می‌دهم اذیت نکنم.»

خاله‌جان اشرف دستی به سر الیاس کشید و گفت: «تو که پسر خوب منی. هیچ‌وقت اذیت نمی‌کنی.»
توی دلم گفتم: «آره جان خودش! فقط مگر اینکه خدا معجزه‌ای ترتیب بدهد و به تک‌تک غرفه‌های پارک، رحم‌ کند!»

خاله‌جان اشرف ادامه داد: «آری مامان‌جان. اصلا این‌طوری بهتر هم هست. من و ملیحه‌جان، مامان بنیامین، راحت می‌نشینیم چای می‌خوریم و حرف می‌زنیم.‌ شما دوتا هم بروید پارک سفالگری کنید.»

دیدم ماشاءا... مادربزرگ و نوه یک‌نفس می‌برند و می‌دوزند بی‌آنکه نگاهی به من بیندازند.
لجم ‌گرفت و‌ گفتم: «حالا شما تشریف بیاورید داخل. دم در بد است. کمی پذیرایی شوید. فرصت برای رفتن به پارک بسیار است.»

ناگهان الیاس زد زیر گریه و گفت: «مامان اشرف، این می‌خواد من را بپیچاند و خودش تنها برود!»
توی بد مخمصه‌ای گیرم انداخته بود. یک طرف عصبانیت مامان بود بعد از چقلی‌های خاله‌جان اشرف، و طرف دیگر الیاس بود و رفتارهای دیوانه‌کننده‌اش.

مردد مانده بودم چه‌کار کنم که چشمم به سعید و محسن و عباس افتاد. انگار آن طفلکی‌ها هم مانند من بدشانسی آورده بودند زیرا هریک دست یکی‌دوتا بچه را در دست داشتند و آن‌ طرف خیابان زیر سایه درخت منتظر من ایستاده بودند.

با تعجب نگاهشان کردم. انگار بدبختی گریبان آن‌ها را هم گرفته بود! ناچار من هم دست الیاس را گرفتم و به آن لشکر شکست‌خورده پیوستم.

توی راه سکوت بود و سکوت. هیچ‌کدام دلش نمی‌خواست راجع به اتفاقی که سرمان آمده بود حرف بزند.
به غرفه‌ی سفالگری که رسیدیم، پدر عباس آمد به استقبالمان. طوری عزتمان گذاشت و احتراممان کرد که انگار ما آدم‌های خیلی مهم و‌ سرشناسی هستیم.

برعکس آنچه انتظار داشتم، او از دیدن آن همه بچه نه‌تنها ناراحت نشد که ذوق هم کرد.
با شرمندگی گفتم: «ببخشید که ما این همه شلوغ کردیم و تعداد بالا آمدیم اینجا.»

پدر عباس در حالی که جلو هرکداممان یک تکه گل سفالگری می‌گذاشت، با مهربانی گفت: «بنیامین‌جان، من با دیدن تک‌تک شما بچه‌ها انرژی می‌گیرم. اصلا ما این غرفه‌ها را برای خود خودتان راه انداخته‌ایم. شما یاران کوچک امام حسین(ع) هستید. هرچه بیشتر بهتر!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.